محل تبلیغات شما

کائولموس



فکر میکنم هوا بیرون سرد است. باز باران باریده و حالم را به هم میزند. با کسی حرف میزنم که نیست. چای را داغ سر میکشم. بخار روی شیشه مینشیند. قطره های تهوع آور باران. همسایه لباس های شسته شده اش را با عجله جمع میکند تا زیرباران خیس نشوند. به اندام نحیفش زل میزنم و گمان میکنم اگر از آن بالا بیفتد چقدر خون بیرون میریزد. از دور صدای پیانو می آید. کسی از این همسایه ها نمینوازد. چون اصلا اینجا همسایه ای نیست. کسی لباس نشسته و باران هم نمی آید. چای داغ نیست چون وجود ندارد. پنجره ای نیست. تنها کسی که نیست، هست. من با آن حرف میزنم.


نیاز دارم که بنویسم. نیاز دارم این سکوت آزار دهنده درونم را بشکنم. باید بنویسم ولی نمیتوانم. نوشتن سخت شده. فکر کردن سخت شده. انگار توی اتاق شیشه ای کوچکی با شیشه های مه گرفته گرفتار شده ام. میتوانم سایه ها را ببینم و صداهای مبهمشان را بشنوم ولی انگار مغزم از پردازش چیزهایی که اطرافم رخ میدهد دست کشیده. انگار سالها کار کرده و حالا دیگر فرسوده شده است. نمیتوانم هیچ چیزی را کنترل کنم. لحظه هایم میمیرند و من کاری برایشان نمیکنم. تنها به نقطه ای زل زده ام و روزها را فقط میگذرانم. و بالاخره در یکی از همین روزها زمان از من میگذرد.


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها